زندگی انسانها از نظر خود آنها همواره دارای وجهی دراماتیک است. بارها این جمله را شنیدیم که انسانها میگویند زندگیمن یک فیلم سینمایی است. یا اگر بخشی از آن را تعریف کنم میتوانی آن را به یک فیلمنامه تبدیل کنی؟ شاید اولین برخورد این است که این زندگی از نظر خود شخص دراماتیک است و با معیارهای درام کلاسیک و پرکشش همخوانی نداشته باشد. اما تغییر فیلمنامهنویسی و داستانهایی که ساده و بدون دغدغه بزرگ دراماتیک تنها بخشی از یک زندگی را بیان میکنند این امکان را به وجود آورده که زندگی هر فردی بدل به فیلم شود. اما نباید فراموش کرد که دغدغه فیلمنامهنویسی مدرن بر خلاف داستانهای کلاسیک احساسی است که شخصیتهای داستان با آن درگیر هستند و گرفتار معضلات روحی آن شدهاند. فیلم «می دسامبر» نمونه مهمی از این نوع داستانگویی است. داستانی درباره یک وسواس فکری و درگیری شخصیتها با احساسی که بیان نمیشود. داستان بدون اتفاق بزرگ و درام عجیبی در تمام طول مدت خود را به مخاطب عرضه میکند. به نوعی می دسامبر همان پرسشی است که اغلب در ذهن داریم که بعد از اینکه فیلم تمام شد سرنوشت شخصیتها چه میشود؟ به نوعی فیلم و داستان اصلی در همان سال 1994 تمام شده و شخصیتها یک اتفاق هولناک را پشت سر گذاشتهاند. و حال مرور آنان و احساسی که به آن روزگار دارند در حکم سرنوشت پسینی است که همواره ذهن مخاطب را درباره شخصیتها فیلم مشغول میکند. حتی در فرم داستان نیز قرار است فیلمی ساخته شود که داستان آن مربوط به سال 1992 تا 1994 و زندگی گریسی و اتفاقی است که برای او رخ داده و به نوعی ما داستان پس از فیلمی که قرار است ساخته شود را شاهد هستیم. آن ارتباط غریبی که بین گریسی و جو به عنوان یک زوج با فاصله سنی زیاد و اتفاقی که تا حدودی رنگ و بوی تجاوز و خیانت توامان دارد آنقدر بر سر داستان سنگین است که تا پایان نیز حل نمیشود. ارتباط گریسی به صورت کلی با تمام شخصیتهای دیگر یک ارتباط نیم بند است. به همین دلیل شخصیت گریسی یک رمز و راز عجیبی را با خود دارد که الیزابت و مخاطب به دنبال کشف آن است. گریهها و تنهایی که گریسی در طول داستان تجربه میکند یک جنس خاص از درد و رنج را دارد که به سختی میتوان متوجه آن شد. از سوی روند داستان به طریقی پیش نمیرود که جو شخصیت مظلوم داستان باشد و گریسی بدل به بدمن دوست داشتنی شود. تنهایی گریسی و شخصیت چند لایه او تا جایی مرموز است که در صحنه پایانی نیز الیزابت را شوکه میکند. به عبارتی میتوان گفت الیزابت در پیدا کردن شیوهای برای بازی کردن نقش گریسی به وضوح ناکام است. این در حالی است که گریسی دائم در حال بازی کردن و نمایش چیزی است که در واقع نیست. به همین دلیل کشف او و اینکه چگونه سررشته تمام امور خانواده در دست اوست دشوار مینماید. گریسی شخصیت کنترل گری است که خارج از میدان جو و تمام اعضا خانواده را کنترل میکند و در حالی که آرام گوشهای ایستاده تمام روند داستا نرا پیش بینی میکند. اما نکته جالب توجه این است که تمام ارجاعها داستان به پیش داستان و نفوذ به آن برای آگاهی مخاطب به طریقی خودآگاهانه به شکست منجر میشود. این تلاشی است که نویسنده دارد و سعی دارد به مخاطب دائم گوشزد کند که گذشته اهمیتی ندارد آنچه اهمیت دارد لحظه اکنون است. و سرنوشت انسانها بعد از اتفاقات از اهمیت بیشتری برخوردار است تا اینکه در آن موقعیت دراماتیک و بزرگ چه واکنشی داشتهاند. آن لحظه گذراست و انسانها باید با آن اتفاق سالهای زیادی را سپری کنند و این اهمیت بیشتری از حضور در یک اتفاق دراماتیک دارد.