احسان آجورلو
برای 99 سالگی ابراهیم گلستان
سایه پشت چنارهای ظهیرالدوله
«گفت وقتی بمیرم من، هه، خدا عالم، کی فکر میکند که ما بودیم؟ ما کاری نداشتیم اینجا-داشتیم هم اگر، تمام شد دیگر؛ من گفتم این حرفها را نزن مشهدی؛ مرگ حق است، البته، اما سرت سلامت، انشالله، بقای عمر خودت باشد؛ بیچاره پیرمرد گفت نه، تا بود و ما بودیم ما هر دو یک نفر بودیم؛ بیچاره جوری گفت انگار راستی که او مرده، بیچاره پیرمرد، حالا که فکر میکنم میبینم که باز هم من؛ شاید همین خوب است، تنهایی؛ همیشه تنهایی؛ از مرگ هیچکس دلت نمیگیرد، هیچکس هم از مردنت دلش نمیسوزد؛ اینجور بهتر است.»